مهاجرت پرستو
پاييزي پرستويي را در حال مهاجرت ديدم به او گفتم:
چون به دياريارم ميروي به او بگو دوستش دارم
ومنتظرش مي مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد و گفت:
دوستش بدار ولي منتظرش نمان
نظرات شما عزیزان:
داستان خیلی باحالی بود منو یاد یکی انداخت که بدجور منتظرش بودم و هستم ولی با خوندن این داستان دیگه منتظرش نیستم
پاسخ:
eeeeeeeeeeeeeeeeee.pas vajeb shod k manam dastanaro b khonam
سلام . خوبی ؟ زیبا بود . ممنون که بهم سر زدی
امیرحسن 

ساعت19:58---1 اسفند 1390
داستان قشنگی بود
سلام
آپم
و
منتظر
حضورت
آپم
و
منتظر
حضورت
برچسبها: